جدول جو
جدول جو

معنی رنگ آور - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ آور
(لَ دَ / دِ)
کسی را گویند که هر دم خود را به شیوه و رنگی برآورد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ابن الوقت، فریب دهنده. محیل. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آنکه هر دم رنگی نماید و مردم را فریب دهد و آن را رنگ فروش نیز گویند، و رنگ روش نیز مخفف آن است. (از آنندراج). و رجوع به رنگ فروش و رنگ روش شود
لغت نامه دهخدا
رنگ آور
کسیکه هر دم خود را به شیوه و رنگی در آورد، فریبنده محیل
تصویری از رنگ آور
تصویر رنگ آور
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ آور
((~. وَ))
فریبنده، حیله گر
تصویری از رنگ آور
تصویر رنگ آور
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
آنچه باعث رنج و آزار می شود، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَ کَ / کِ کَ دَ)
کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود:
زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ
قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ.
نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج).
از آن می یکی جام پیما به من
که رنگ آورد زو عقیق یمن.
فخرالدین گرگانی (از آنندراج).
سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد
چو آستان سرای مرا منور کرد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود:
من او را چه گویم چه رنگ آورم
که آن دست را زیر سنگ آورم.
فردوسی.
- رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) :
بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ
رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
پررگ. قوی:
سرخ است و سطبر است و رگ آورگردن
آری چو چنین است چه شاید کردن.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
موجب ننگ و زشتی. باعث بدنامی و رسوائی و شرمندگی. مایۀ سرافکندگی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگ آوردن
تصویر رنگ آوردن
خجل شدن شرمگین گشتن، خشمگین گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
آنچه که باعث رنج و آزار شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ آوردن
تصویر رنگ آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
خجل شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی آور
تصویر روی آور
متوجه
فرهنگ واژه فارسی سره
بدنام، رسوا، روسیاه، شرم آور، مفتضح
متضاد: افتخارآفرین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دردآور، دردانگیز، دردناک، رنج آمیز، رنجبار، مشقت زا، مولم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
مؤلمٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
Suffering
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
souffrance
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
страдательский
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
تکلیف دہ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
যন্ত্রণাদায়ক
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
ความทุกข์
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
kuteseka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
страждальний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
cierpiący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
苦しみの
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
סובל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
penderitaan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
कष्टप्रद
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
lijden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
leidend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
sufrimiento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
doloroso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
sofrimento
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
痛苦的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رنج آور
تصویر رنج آور
고통스러운
دیکشنری فارسی به کره ای